محمود لطفی نیا-تلاوت مجلسی سوره مبارکه طه از آدم تا خاتم-شاعر-محمد جواد شفیعیان از آدم تا خاتم بشنو تاریخت ..حکایت می کند از غم دوران شکایت می کند کز نخستین دم..که آدم شد..پدید قصه های تلخ و شیرین آفرید بود آدم در بهشت..آرام و رام می زدی گام همچو کبک خوشخرام می وزید باد بهاران در برش سایه های بید مجنون..بر سرش زیر پایش..مخمل سبز چمن پیش دستش..دسته های یاسمن در کنارش چشمه های خوشگوار در جوارش رشته های جویبار بر فرازش طوطیان و بلبلان از میان شاخساران..نغمه خوان
مر ملائک را خطاب آمد که من خلق خواهم کرد خلقی این زمن او خلیفه ی من بود اندر زمین بر همه مخلوق من باشد مهین پس ملائک ..جملگی گفتند ما حمد می گوییم ترا اندر سما او کند سفک دماء و هم فساد پیش گیرد..شیوه ی کفر و عناد گفت..رازی هست..اندر این هما راز آنرا من بدانم ..نی شما راست کردی قالبش را در زمان پس دمید از روح خود ..در قلب آن گفت..ملائک را که آنک اسجدوا جملگی تان سجده برده پیش او جملگی شان..سجده کرده..بی امان غیر ابلیس..کو ابا کردی از آن گفت..من از آتشم..او از لجن خلقت او نیستی..برتر زمن پس ابا کردی و استکبار او ارزش خود را ..نمودی خوار او او..بدیدی قالب آدم عیان او ..ندیدی قلب را در آن میان او..گل آدم بدیدی..نی دلش او تنش دیدی..ندیدی منزلش او..تراب و طین و صلصالش بدید او..نفخت فیه من روحی ندید او..بدیدی پایگاه سافلین او..ندیدی جایگاه عارفین این گل خشک ترک خورده مبین آن ((گل)) شاداب جان او ببین او..بدیدی صورت قابیلیان او..ندیدی سیرت هابیلیان او..بدیدی کبر نمرود شمن او..ندیدی آن خلیل بت شکن �э�ȝ��: الله از آدم تا خاتم/شاعر-محمد جواد شفیعیان/ چون محمد زاده شد یک ساله شد پس حلیمه از برایش دایه شد برد او را سوی صحرا و دیار شد برایش دایه و غمخوار و یار دید از کودک صفای دیگری برکت و مهر و وفای دیگری همچنان او را بجانش دایه شد تا که کودک همچنان پنج ساله شد داد کودک را به مادر کو زجان گریه می کن از فراقش در نهان رفت مادر از برش سال دگر گرچه از سررفته بودی ش پدر گشت عبدلمطلب او را کفیل بود تا هشت سالگی او را وکیل پس ابوطالب عم آنجناب قیم او گشت تا دور شباب بس امانتداربودی حضرتش زین بدی نامش امین و شهرتش چون خدیجه نام نیک او شنید مصطفی را صاحب اکرام دید کرد او را محرم اموال خود کار و بار خویش دست او سپرد همچنین گفتا خدیجه با غلام که بیاور از محمد تو پیام در سفر آنچه تو دیدی زین جوان بهر من گو گفتنی های نهان چون محمد بازگشتی از سفر آن غلام دادی به خاتون این خبر که کبیر اراهب نسطوریان در میان راه دیدی این جوان کرد راهب گریه از دیدار او گریه ای از شوق و ذوق و آرزو گفت حقا کاین همان آزاده است مژده ی او را مسیحا داده است جلوه حق ست نور عین او هم نشان در واسط کتفین او چون خدیجه این خبر از او شنید پاکی روح محمد را بدید داد پاسخ مصطفای خویش را خواستگار باوفای خویش را �э�ȝ��: الله |
|